پاکیزه شدن. روشن شدن. شفاف شدن: روز خوش گشت و هواصافی و گیتی خرم آبها جاری و می روشن و دلها بی غم. فرخی. نماز شامگاهی گشت صافی ز روی آسمان ابر معکن. منوچهری. ، مسخر شدن. مسلم شدن: اسکندر رومی که ذوالقرنین بود بیامد و دارا کشته شد و ملک او را صافی گشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 16)
پاکیزه شدن. روشن شدن. شفاف شدن: روز خوش گشت و هواصافی و گیتی خرم آبها جاری و می روشن و دلها بی غم. فرخی. نماز شامگاهی گشت صافی ز روی آسمان ابر معکن. منوچهری. ، مسخر شدن. مسلم شدن: اسکندر رومی که ذوالقرنین بود بیامد و دارا کشته شد و ملک او را صافی گشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 16)
پاکیزه داشتن. بی غل و غش داشتن: چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافی تر از آن دارد که پیش از آن داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335)
پاکیزه داشتن. بی غل و غش داشتن: چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافی تر از آن دارد که پیش از آن داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335)
خشنود گردیدن. خرسند شدن، قانع شدن: ما به دشنام از تو راضی گشته ایم و ز دعای ما بسودا میروی. سعدی. # سنگ بالین خود از سنگ قناعت کردم راضی از دادۀ حق گشتم و راحت کردم. تاثیر اصفهانی (از ارمغان آصفی). آنکه بخمول راضی گردد... نزدیک اهل مروت وزنی نیارد. (کلیله و دمنه). هرکه از دنیا بکفاف قانع شود... چون مگس است که در مرغزارهای خوش بر ریاحین... راضی گردد. (کلیله و دمنه). چو راضی شد از بنده یزدان پاک گر اینها نگردند راضی چه باک. (بوستان). که راضی نگردد به آزار کس. (بوستان). شفایی راضی از بخت آن زمان گردد که تا محشر بدستی ساغر ودست دگر زلف صنم گیرد. شفایی اصفهانی (از ارمغان آصفی). رجوع به راضی گردیدن و راضی شدن شود
خشنود گردیدن. خرسند شدن، قانع شدن: ما به دشنام از تو راضی گشته ایم و ز دعای ما بسودا میروی. سعدی. # سنگ بالین خود از سنگ قناعت کردم راضی از دادۀ حق گشتم و راحت کردم. تاثیر اصفهانی (از ارمغان آصفی). آنکه بخمول راضی گردد... نزدیک اهل مروت وزنی نیارد. (کلیله و دمنه). هرکه از دنیا بکفاف قانع شود... چون مگس است که در مرغزارهای خوش بر ریاحین... راضی گردد. (کلیله و دمنه). چو راضی شد از بنده یزدان پاک گر اینها نگردند راضی چه باک. (بوستان). که راضی نگردد به آزار کس. (بوستان). شفایی راضی از بخت آن زمان گردد که تا محشر بدستی ساغر ودست دگر زلف صنم گیرد. شفایی اصفهانی (از ارمغان آصفی). رجوع به راضی گردیدن و راضی شدن شود
پاکیزه شدن. بی غل و غش شدن. نقیض کدر شدن: تا روی به جنبش ننهد ابرشغبناک صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک. منوچهری. از این گونه تضریبها میساختند تا دل وی بر ما صافی نمیشد. (تاریخ بیهقی). وبدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات و مؤاخات تو صافی تر شد. (کلیله و دمنه). که لئیمان در جفا صافی شوند چون وفا بینند خود جافی شوند. مولوی. ، مسخر شدن. بی منازع شدن. مستخلص شدن: آن پادشاهی همه بگرفت و آن دههاکه ویران بود همه آبادان کرد [اردشیر] و برابر مداین شهری بنا کرد و به پارس بازآمد و به اصطخر نشست و آن پادشاهی و آن ممالک او را صافی شد... (ترجمه طبری). عبداﷲ پسر خویش محمد را در هرات امیر کرد و به مرو باز شد و همه خراسان او را صافی شد و این سال شصت وپنج بود... (ترجمه طبری). و بشار را بکشتند و بست و سواد آن، صالح بن النصر را صافی شد. (تاریخ سیستان ص 192). چون وقت نماز پیشین بود درهاء حصار بگشادند و شهر امیر طاهر را صافی شد. (تاریخ سیستان ص 349). وحسن امارت بگذاشت و پادشاهی معاویه را صافی شد. (تاریخ سیستان ص 90). چون عبداﷲ زبیر بر تخت خلافت بنشست - رضی اﷲ عنه - به مکه، و حجاز و عراق او را صافی شد. (تاریخ بیهقی ص 186). خبر فتح مکران آوردند و صافی شدن این ولایت. (تاریخ بیهقی ص 240). وی [سبکتکین] بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت وی را صافی شد. (تاریخ بیهقی ص 458). تا همگنان را برداشت [اردشیر] و جهان او را صافی شد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 19). بر وی جمع شدند و تابع او گشتند و پادشاهی (او را) صافی شد. (مجمل التواریخ و القصص). همه خراسان و ماوراءالنهر بر امیر سعید صافی شد. (تاریخ بخارا ص 112). و رجوع به صافی شود
پاکیزه شدن. بی غل و غش شدن. نقیض کدر شدن: تا روی به جنبش ننهد ابرشغبناک صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک. منوچهری. از این گونه تضریبها میساختند تا دل وی بر ما صافی نمیشد. (تاریخ بیهقی). وبدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات و مؤاخات تو صافی تر شد. (کلیله و دمنه). که لئیمان در جفا صافی شوند چون وفا بینند خود جافی شوند. مولوی. ، مسخر شدن. بی منازع شدن. مستخلص شدن: آن پادشاهی همه بگرفت و آن دههاکه ویران بود همه آبادان کرد [اردشیر] و برابر مداین شهری بنا کرد و به پارس بازآمد و به اصطخر نشست و آن پادشاهی و آن ممالک او را صافی شد... (ترجمه طبری). عبداﷲ پسر خویش محمد را در هرات امیر کرد و به مرو باز شد و همه خراسان او را صافی شد و این سال شصت وپنج بود... (ترجمه طبری). و بشار را بکشتند و بست و سواد آن، صالح بن النصر را صافی شد. (تاریخ سیستان ص 192). چون وقت نماز پیشین بود درهاء حصار بگشادند و شهر امیر طاهر را صافی شد. (تاریخ سیستان ص 349). وحسن امارت بگذاشت و پادشاهی معاویه را صافی شد. (تاریخ سیستان ص 90). چون عبداﷲ زبیر بر تخت خلافت بنشست - رضی اﷲ عنه - به مکه، و حجاز و عراق او را صافی شد. (تاریخ بیهقی ص 186). خبر فتح مکران آوردند و صافی شدن این ولایت. (تاریخ بیهقی ص 240). وی [سبکتکین] بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت وی را صافی شد. (تاریخ بیهقی ص 458). تا همگنان را برداشت [اردشیر] و جهان او را صافی شد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 19). بر وی جمع شدند و تابع او گشتند و پادشاهی (او را) صافی شد. (مجمل التواریخ و القصص). همه خراسان و ماوراءالنهر بر امیر سعید صافی شد. (تاریخ بخارا ص 112). و رجوع به صافی شود